دروغگو همه وجودش مملو از عشق شده بود ديگه هيچ كس رو جز فرشته نميديد
ميدونست كه يه روز ممكن فرشته متوجه دروغهاش بشه ولي انقدر درد بي كسي كشيده بود اونقدر
نامردي ديده بود كه لذت وجود گرم فرشته براش يه رويا بود
رويايي كه نميخواست هيچ وقت تموم بشه.
اما دست تقدير كمين نشسته بود و كمانش قلب خسته دروغگو رو نشونه رفته بود
تواون روز سياه فرشته گريست.......................
يه قطره اشك از چشمهاي پاكش غلتيد غلتيد و افتاد روي صورت دروغگو..... داغي اشك فرشته قلب
دروغگو رو اتش زد
دنيا براش تيره و تار شد بهشتي كه از دوستيهاشون ساخته بودن جهنم ارزوهاشون شد .....
و دروغگو اين بار شكست........دروغگويي كه دلش اونقدر سنگ شده بود كه حتي نميتونست بغضي
رو كه تو گلوش خونه كرده بود و راه نفس كشيدنش رو سالها بسته بود بشكونه باران اشك از چشمهاي
عاشقش سرازير شد
اشكهايي كه هر دونش تكه اي بود از قلب مجروحش سيلاب اشكهاش تيرگي قلبشو از جا كند وبرد
چشم باز كرد و ديد اونم شده يه فرشته فرشته اي با يه قلب نقره اي
حالا بايد ميرفت ميرفت و با معشوقش دردو دل ميكرد ميرفت جلوش زانو ميزد و بابت همه تيره گيهاش
طلب بخشش ميكرد
وفرشته هم اونقدر مهربان و بزرگوار بود كه روزهاي تلخ گذشته رو با اميد عشق اينده فراموش
بكنه......
(همه ما تو زندگيمون يا فرشته ايم يا دروغگو بعضي هامون هم جادوگريم
كاش همه فرشته ها مثل فرشته داستان ما بزرگوار و بخشنده بودن
اونوقت ديگه هيچ دروغگويي نمي موند كه به خاطر ذره اي عشق اسير دست جادوگر بشه)
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط مینا
آخرین مطالب